نامه پر مخاطب


مسیح دل ها

دل واژه هایم را درون چاهی میریزم به عمق دنیا،شاید که انعکاس صدایم تسلایم دهد....

همان هنگام که دستان به مهر آلوده ام به گرمی می فشرد دستان به خیانت سرد شده تو را،می دیدم درون چشم هایت کسی دیگر را در حالیکه من به تماشای چشمانت نشسته بودم وانتظار داشتم جز خودم دیگری را نبینم.لحظاتی که تمام دغدغه خوش ترین دقایق زندگی ام تو بودی تو با من نبودی.برای یک لبخند تو بال بال می زدم و تا اوج آسمان محبت بالا می رفتم.از آن بالا دست ها تصویری خاطرات شیرین با تو بودن،باتو گفتن،با تو خندیدن را تلخ نمود.چرا که از میانه های آسمان می دیدم تو را که با دیگری بودی ،با دیگری می گفتی،با او می خندیدی بدون من،و من برای تو خاطره ای بسیار کوچک بودم مثل کارهای روزمره ات که حتی ارزش نوشته شدن در دفتر خاطرات تو را هم نداشتم.

فکر این که چگونه توانستی با من اینگونه رفتار کنی همانند طوفانی سخت هوای پروازم را مواج کرد،گیج می خوردم و در میان هجمه سوالاتغوطه ور بودم که چرا و به چه جرمی اینگونه رفتار کردی؟چرا مرا به بازی گرفتی،دلم را شکستی و...هزاران سوال که همه بی جواب بودند.به دور خودم می چرخیدم در آن لحظات دنبال تکیه گاهی امن،بی خطر،بی کلک،بی دروغ می گشتم ام تمامی پل های پشت سرم ار به خاطر تو خراب کرده بودم و پل های پیش رو تو بودی که داشتی در برابر دیدگانم فرو می ریختی،نه راه پیش مانده و نه راه         پسی،چکار می بایست انجام دهم؟

همان لحظه که تو در حال دیدن رویاهای شیرین زندگی ات بودی و به آرزو های خود لبخند می زدی من کابوس دیوانه ام کرده بود.در میان هذیان های شبانه ام نا خود آگاه نام تو را می آوردم.از خواب می پریدم و لبخند جنون به آرزو هایی که می خواستم با تو به آنها برسم می زدم.با خود تکرار می کردم تو مرده ای،به خود تلقین می نمودم که تو خیالی پوچ بوده ای،اما قاب های عکس تو روی سینه دیوار به حقیقت بودن تو شعار می داد.دست بر قاب ها می بردم وآنها را از جا می کندم و روی زمین لگد مال می کردم.زیر لب زمزمه می کردم،ناگهان فریاد می زدم،لعنتی و بعد به گریه می افتادم...

کمی آرام می گرفتم و نفرین می کردم خودم را که دل ساده ام را به چنگال بی رحم تو سپردم.والآن حال کسی که لحظات زندگی اش تو را در بردارد درک می کنم.تمام هدفش تو شده ای،به همه چیز گونه ای امیدوار و شادمان می نگرد.پرواز پرندگان برای اوعبوی زندگی دارد،رنگ عشق دارد.زندگی روزانه اش بهترین خاطرات  عمراو می شوند.عاجزانه از تو می خواهم دل او را به مرداب نکشی.نگذار برای او هم بمیری.نگذار که او هم تو را لعنت کند و دل ساده اش را نفرین کند.از تو می خواهم اگر روزی خواستی او را رها کنی،گیج و سرگردان رهایش نکنی.

دلم به حال دلم می سوزد،دلم به حال تو هم می سوزد،بالاخره عشق یک طرفه کار خودش را کرد ولی ای کاش همان اول می گفتی که دوستت ندارم.

 


نظرات شما عزیزان:

مسعود عبداللهي
ساعت17:41---1 آذر 1391
وب خوبي داري تللاش كن بهتر بشه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:,ساعت 11:5 توسط مسیح| |


Power By: LoxBlog.Com